آدم پاک را برآر از گل


چشم روشن مدار و تاری دل

به خدای ار بود ز بهر شرف


از خلیفه خدای چون تو خلف

گر تو اینجا نسب درست کنی


بر خود آن راه نار چست کنی

صبر کن تا درین سرای مجاز


از پی آز و غم نه از پی ناز

بر کشندت به دست عافیتی


آخر این پوستهای عاریتی

تا چو از خاک خود برون آیی


تا در آن دم ز آب چون آیی

راد مردی گزین تو با دل خوش


همچو سفله مباش خواری کش

اهل دنیا به خوبی و زشتی


خفتگانند جمله در کشتی

بادبان برکشیده بهر سفر


خاک تیره ز آب و نار شمر

غافل از روی جهل و از ادبیر


ابلقان سوارکش در زیر

کی بایستد مگر دمی به غرور


از خدای و ز خلق یکسر دور

هرکه گشت از غرور و غفلت مست


نیکی آن جهان بداد ز دست

نه شتاب آیدت به کار و نه صبر


زانکه بشتافت و صبر کرد آن گبر

هادی ره بجز هدایت نیست


وآن طریق اندرین ولایت نیست

کی غم بوسه و کنار خورد


هرکه او کوک و کو کنار خورد

علم دین کان به غفلتی شنوی


نکند اعتقاد و دینت قوی

لالهٔ غفلتی نه ای بنده


دل سیه عمر کوته و خنده

تا بنگذشت عاقل از آتش


کی برآید ز جانش خندهٔ خوش